احسان هاشمی
مجله ادبی زاویه
دست باز میکنی
بر انکار یک مشت خاطره
انگشت رازوارهای از یک اشاره
آغاز میکنی
اتهام دو سربازی
هنگام تعارف یک سیگار
وقتی میانهی سرما
اندام بیم و امید را
به پشت و پناه هم میسپارند
ابهام بیآغازی
میلی که از ابتدا میآیی
دست دراز میکنی
بر اندازهی هر سایه
یعنی مراودهای با نور نداری
و قسمت اگر باشد
به نان شب هر سفره نظر داری
تو
دزد ناموس راحت مردم
از سر شبی
وچه میدانی
که چه میداند سوزسرما
از پتپتهی پیت نیمسوز
در حماسهی رعشهی یک رگ
وچه میدانی
چه میداند باسن برزیلی یک مانتو
از بیضهی خونی یک سرنگ
و چه میدانی
از چشم و دل سیریِ یک سطل آشغال
به انتظار تورق یک دست
تو انگشت اشارهی بی وطنی
آرزوی هر آبادی
عروس هزار حجلهی غیرتکُش
زیبایی نحس دو سر بسته
چروک بیرون زدهی هر رنج
ای تهران…
●●●
“دیوانه خانم زیبا”
اگر پایهای
درخت را در تو نشان بدهم
و گرنه
در تو چه میکنند پرندگان
و از نشانههای تو همین بس
که سایهات سؤال سنگین زمین است
و مرور تو از اتفاق سر در میآورد
و میگذارد اتفاقا عمود بمانی
بر مسیر آب
زود میگذرد
سیلی که این همه دوستت دارم
_که زود میگذرد_
هم دردی با تو ای نیم بند_دیوانه خانم زیبا_
مثل رود میگذرد
آن وقت تو میمانی و شیراز لب به لب
کامی از لبگزیدنهای حافظ و شراب
آن طرفهای گلستانت هم که زیبایی خودش را دارد:
یک دست جام باده و گرگان بیشمار…
اگر پایهای در تو نشان بدهم غم را
اعضای بنی آدم را
و گرنه
در تو چه میکنند شاعران وقتی که خاموشند
در تو چه میکنند پرندگان وقتی نمیخوانند
اگر پایهای
و گر نه
در تو چه میکند من…
●●●
_ ال سالوادور
یک جای سالوادور دالی
دارد درد میکند
که پای مرگی در میان است
من شعرم را
مجبورم
قربانی مرگش کنم
و دلایلش را اگرچه نمیدانم
دالی بر دلالت شعرم میخواهد
مثل تجاوز
دکمههای کلماتم باز شده
و باز باز پیراهنتر
دامنی بالا بزن
و دست بکارتم میخواهد
دهانت را قرص ماه کن
دالی میخواهد شبی را شبیهت کند
و آستینش از قرمز تر شود
روی تصویرت دامن میکشد
و بالا میرود همینطور
که خونی از کسی جاریتر نیست
نترس
همین یک شب است و هزار سال دیگر هم بخواب
و هم به جای دکمههایت میگویم
چشم بگذارد
نگاه کن: