میگویند دختر آن مغ که هر شب سوی کیهان آغوش میگشود و
بهرام را در جام هفت بندش سر میکشید
مادرم بود
مادر نخستینم
که زهدانی به شکل انگور داشت
و سلحشوری مست را
تنگ
در آغوش میگرفت
داییهایم در نبرد قبایل مرده بودند
در دشتهایی
که نریانهای بیقرار در آن رم میکردند و خون
در گیاهانش
به گل مینشست،
آنها به اعماق میرفتند
و ریاحین شب را
به مویه، وامی داشتند
و من عموزادگانم را چه دوست میداشتم
وقتی به محراب مرگ میرفتند
و چون گلهای صدبرگ، پرپر میشدند
تو نمیشناسیام
من از باد ترانهای خوانده در شعری نوشتهام
در هر کلمه شهری ساختهام
که در برجهای تسخیر ناپذیرش، کمانداران
به فتح دشتهای باد مشغولند
*
تو نمیشناختیام
وقتی دریاها از نیاکانم میلاد یافتند
و غروب
در اصوات رقصان گرامافون مردی جامانده از جوخهی مرگ
در بالهای پرندهای حلول کرد
که عموهای نخستینم را به هیات دانههای پنبه
در چینهدان داشت
عموهای نخستینم
راهبان دیری فراموش بودند
که در جامهای نیلوفر آب مینوشیدند
و در کوره راههای مهآلود
پا سبک میکردند
تو نمیدانی
نمیدانستی
و فرزندان تو ندانستند توفان
شکل دیگر زندگی است
و سرو که بشکند
یعنی جهان
رازهای غمالودش را مرثیه میخواند
شاعر میزایند مادران
و کلمات چهره میگردانند
تا شکل دیگر معنا باشند
این را نیای ماه پرستم میگفت
وقتی جوزا را به اوراد لبها مسخر میکرد
و از صلب ورزای خشمگین ماه
نطفههای گرم را
به زهدانهای تشنه میریخت
آری چه کوچک است زمستان
وقتی نان و عسل تقسیم
و دستها به پیوند بودن، گرم میشوند
حتا اگر یکی از نیاکانم
راهزنی زخم خورده باشد
و پاتاوههای فرسودهاش
عطر گل یخ دهد
من از سالهای تخمیر انگورستانها گذشتهام
و بلوطی کهنسال در من ریشه دارد
که قبایل مادرانم را
در شاخههای دیرسالش کوچ میدهد
و سایهی گندمزاران میگردد؛
فرزند جنگهای بیشمارم
و امیرکان بیتاج و تخت
بر کتفهای فروریختهی دایی زادگان مغرورم
فرمان میرانند
تو مرا نمیشناسی
از یادم بردهای
چنان که بال بال بلبل بیقرار در نهیب آتش را
و ستارگانی را
که در محاق کهکشانی دور
غریب ماندهاند
و نمیدانی سالهای اندوه در یک کاسهی چینی
هزاردستانی است
که تا ابد
آواز میخواند
●●●
تا سنگ
تا قلب دشوار سنگ
دست دراز میکنی
برای لمس آن شکوفهی خونین
که از قلب رسولی گمنام بر جای مانده است
فصل در نهان تو میخزد
پیر میشوی و باد
لبهای بوسه بخشات را
به بیداد، میبرد
دست دراز میکنی به پیکری از یخ
و آن کویر سوزان را درمییابی
با چاههای متروک و واحههای سرخوشی
که زنی از عریانی ماه در نهر مجرداش تن میشوید
و لبهای ویران تو را میخواند
جهان شکلِ آوندسانِ اشتیاقی بس بزرگ است
سرشت سرکش تو می شود
اما کشتگاهان تو میخشکند
کاریزهایت، فیضان میکنند؛
انگورستانهای تو تاب توفان ندارند
دست دراز میکنی و روشنای قلب را میکاوی
به جستجوی باران
و آنها که به خانه بازنگشتند
چون نجوایی رها در هوهوی باد و همآیی ِ موجها
چون داستانی، در قلب دشوار سنگ
به هیات شکوفهای
خونین
●●●
می دانم
باید نیلوفران را در خواب مرداب رها میکردیم
و به رویای اسبهایی باز میگشتیم
که از دشتهای بیزوال باز میآمدند
آنگاه من به ذهن سلحشوران رخنه میکردم
و نیمهای دیگر بر ماه میدوختم
میآویختماش
از صورتی فلکی
تا عمر کهکشانهایی که از گونههایمان پرواز کردهاند
ناتمام نماند
باید قوها را فراموش میکردیم
تا باد و قافیه
تنگ در آغوش هم بخوابند و شب
به انتهای لرزان چشمها
فرود آید
ما به مردابهای دیگری نیازمندیم
نقشههایی
که مسیر گذر ابرها را
در ما تکرار کنند
چرا که از تکرار باد گفتیم و
گردونهای که آتش میبرد،
گردونهای که ایستاد
و خون
در تکرار راز
بست و لخته شد
این را آب میدانست
همه چیز را شست و
چون پارچهای سپید
در دور دست آویخت
سپس فرزندان کوچک باد آمدند
از آن
پرچمی ساختند
برای قلب
پرچمی از زخمهایی کهن
و بالهای قوهایی
که تا کرانههای ناشناخته
پرواز کرده بودند
باید کورههای آهنگری را ترک میکردیم
می رفتیم
و آن حرارت همیشه را
به ستارگان مرده میبخشیدیم
تا نوزادان زمین شوند
ورق بخورد تقویم
چون اشتیاق دویدن
در باغهای پنهان
باید میدانستیم
جهان پلکهایی دارد
که بر هم میگذارد و
به خواب میرود
●●●
نیافتماش
چون نسیم گمشدهی عطری در یاد
و یا پروانهای
گرد صومعهای خاموش
چون مرغ مهاجری
برموجهای بیقرار باد
نیافتماش
چرا که شعری تا هنوز ناسروده مانده است
پس پارو زدم در اعماق
چونان شقایقی دریایی
که میخواند و
میخواند و
میمیرد
در فصلهای خیس
●●●
“از هایکو ها”
پاییز،
پیچیده صدای عشقبازی
به هوهوی باد
رویای همخوابگی،
پشت عرق شیشه دو ابر
در هم پیش میرانند
زیر مهتاب
آنسوی کلبهی ماهیگیران
دو زن به آب زدند