محمد شمس لنگرودی
مجله ادبی زاویه
تو را به ترانهها بخشیدم
به صدای موسیقی
به سکوت شکوفه ها
که به میوه بدل میشوند
و از دستم میچینند
ترا به ترانهها بخشیدم
با من نمان
عمر هیچ درختی ابدی نیست
باید به جدایی از زندگی عادت کرد
●●●
تو ﺁﺏ ﺷﺪﻩﯾﯽ
ﺩﺭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺍﺳﺐﻫﺎ
ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﺩﺭﻩﻫﺎ
ﻗﻄﺮﺍﺕ ﺷﺒﻨﻢ،
ﻣﻪ ﻧﻤﯽﮔﺬﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ…
ﺷﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺗﺎﺟﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﺩ
ﮐﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺒﺎﻧﻮﯼ ﮐﻮﻫﺴﺘﺎﻥﻫﺎ ﺷﻮﯼ
ﮐﻔﺸﺪﻭﺯﮎﻫﺎ ﺧﺎﻝﻫﺎﯼ ﺳﯿﺎﻩﺷﺎﻥ ﺭﺍ
ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺮﺩﻧﺒﻨﺪ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻫﺎ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ
ﻗﻮﭺﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺩﺭﺧﺖ ﺻﻨﻮﺑﺮ ﻣﯽﺟﻨﮕﻨﺪ
ﻣﻪ ﻧﻤﯽﮔﺬﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ.
ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﻧﯿﺴﺘﯽ
ﺧﺎﻟﻖ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﻦ!
ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﻧﯿﺴﺘﯽ
ﻭ ﺳﺮ ﺍﻧﮕﺸﺖﻫﺎﯾﻢ ﭘﻬﻠﻮ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ ﺑﺮ ﺻﻔﺤﻪ ﮐﺎﻏﺬ
ﻭ ﮔﻮﺍﻩ ﻣﯽﺁﻭﺭﻧﺪ
ﺳﻮﺭﻩﻫﺎﯼ ﺳﭙﯿﺪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﻣﻪ.
●●●
از مجموعه شعر ‘ملاح خیابانها’
چه بود زندگى
تو اگر نبودى:
صبحانهاى و ناهارى
پاييزكى و بهارى
و ضيافت افلاتونى سرد و
راهپيمايى سقراطى
به سوى جنگل شوكران.
چه بود زندگى
تو اگر نبودى:
خلبانى
كه بين آسمان و زمين همه چيز از يادش رفته است،
انبارى خالى كه نيمه شبى نگهبانانش را كشتهاند،
پرندهاى كه سواد ترانهخوانى نداشت.
چه بود زندگى
تو اگر نبودى.
موسيقى آب را
نت به نت، پرده پرده شُستى و در گلويم آويختى
تو مادر داوود بودى
ميراث نظم ستارهها،
شمشيرى
كه به ميل خود بدل به قلب مسيح مىشود.
به نى، تو گلوى ترانههاى غمآلود دادى
هيزم انبارها مىشدم
به بوى سرانگشتهاى تو بود
كه جوانه كردم.
چه بود زندگى
اگر تو نمىرسيدى.
●●●
دنبالم میکنند شعرها
و سراغ تو را میگیرند
از جوهر خودکارم
از کاغذهای سفیدم سراغ تو را میگیرند.
و حرف تو را میزنند.
من مثل ستارهای مومیایی شده
میخواهم نورت را پس زنم
مثل برکهی خشکیدهای میخواهم
از چشمههای گوارایت روی گردانم
مثل سپیدهدمی میخواهم
به ظلمت پیشین برگردم
اما تو از درون برکهی خشکیدهام میجوشی
و مومیای مرا آب میکنی
خندان خندان میآیی
و کدورت زندگی را فرو میریزی
غلتان غلتان مرا
به سوی افق میبری
آنجا که ماهیان سنگ شده در نومیدی
بر سکوها نشسته و سیگار میکشند
و بر صف ماهیخواران
مغمومانه
خوش آمد میگویند.
●●●
از مجموعه شعر ‘تعادل روز بر انگشتم’
به جز صدای تو
چه آوازی بشنوم
که لبخنده داوود را در زرهاش ببینم
که سربازانش را از گرد سرم دور میکند.
به جز کلام تو، لبخندت
چه درخت شعلهوری با من حرف میزند
و مرا نمیسوزاند.
از چه مرا آفریدی؟
به جز شکوه پرسش تو
کدام پرسش زندگی از بیهودگی نیست.
راضیام به حضور تو در خاموشی
راضیام به گلوله مشقی
که شبان زمستانی به صورت خوابالوده این کودک
پرت کردهیی
راضیام به علم حساب
اگرچه حسابم را نکرده
از تو چنین دورم کرده است
راضیام به معلم جغرافی
اگرچه به من نیاموخت
مرز جداییها تا کجاست
راضیام به ایزد بانویی
که دست مرا گرفت
به اتاقش آورد
تا بنشینم، رضایتنامهیی بنویسم
بسپارمش به تو
آزاد شوم از زندانت.
●●●
سراسر روز را
زیر زبانم گردش کنید
و به صورت اشعاری
بر دفتر من بریزید
شما پیروزید
وپیروزی از آن کسی است
که زمستانی طولانی را صبر کرده است.
شادیهایت را بر صورت من بریز فروردین من!
و اضافههایش را پست کن برای کسی که بهاری ندارد.
ای زندگی
تو همین لحظهای
که در دل من گردو بازی میکنی.
روباهی که بوی تو را شنید
و پشت درختی پنهان شد
تا برای تو پاپوشی بدوزد
به پاپوش تو بدل شد.
●●●
از مجموعه شعر ‘و عجیب که شمسام میخوانند’
در حیرتم
چگونه درختی
سواد شکفتن ندارد
وقتی که تو آموزگاری.
به کتابهایم دل نبستم
کشتیها غرق میشوند
وقتی از کاغذند
من هم روزگاری
با واژهها به سوی تو میآمدم
مرا بر ساحل یافتند
با انبوهی الفبا بر پیکر من
که میگریستند.
اراده رود بیحاصل است
وقتی سرراهش درههاست.
مطمئنا شهاب
جرقه دوربین فرشتهها نیست
اما دیدم صورتهای فلکی
صورت توست.
کاش زنده بودم
و نقشه راهها را عوض میکردم
طوری که تو تنها
از رگ من بگذری
اما همه چیزی که به این سادگی نیست
شنیدهام پر درآوردی
وقتی که به من رسیدی
و چنان دور گشتی
که تو را
دیگر ندیدم.
●●●
به شادی مردم اعتماد مکن برف
تا میباری نعمتی
چون بنشینی به لعنتشان دچاری
چیزی در سکوت مینویسی
همهمان را گرفتار حکمت خود میکنی
ما که سفیدخوانیهای تو را خوب میشناسیم
تو چقدر سادهای که بر همه یکسان میباری
تو چقدر سادهای که سرنوشت بهار را روی درختها
مینویسی
که شتکها هم میخوانند
آخر ببین چه جهان بدی شد
آفتاب را
داور تو قرار دادهاند
و تو با پایی لرزان به زمین مینشینی
پیداست که میشکنی برف
تا قَدرت را بدانند
با سنگریزه و خرده شیشه فرود آ
فکر میکنم سرنوشت مرا جایی دیدهای برف
آب شو
آب شو! موسیقی منجمد!
و بیا و ببین
رنج را تو کشیدی
به نام بهار
تمام میشود
مجله ادبی هنری زاویه