محمد علینوری
مجله ادبی زاویه
شما اگر کاری از دستتان برمیآید
تنهایم بگذارید
که تا دیر نشده
که تا شاهلولههای این بندرگاهها
تمام نفت چراغهایمان را قورت ندادهاند
میخواهم فتیلهی زمین را بالا بکشم
میخواهم جهانم را روشن کنم
اینجا که من ایستاده ام
سیاهچالهای فعال
تاریکیشان را فوران کردهاند
و فاضلابها گندآبهایشان را
نمیشنوید؟
کشتیهای عظیمالجثهای را
که به ساحل نرسیده نعره میکشند
و قطارهای بیرمقی
که تمام ریلهایشان را هوار
حرف پیش خودمان بماند
یکی از بستگان همین هواپیماها میگفت
که پدرش این روزها حتی
از مرغهای ماهیخوار هم میترسد
ترس از رحم چاههای نابالغ متولد شده است
درخت
شبحیست برای کوه
ابر
شبحیست برای دشت
عشق
شبحیست برای مرگ
تنهایم بگذارید
میخواهم جهانم را روشن ببینم
جهانی که بتوانم
تمام روزهایش را یکجا سر بکشم و
شبهایش را کنار سنگهای گورستان
دراز بکشم و
ستارهها را تماشا کنم
تنهایم بگذارید
میخواهم جهانم را تنها ببینم
●●●
_مادر…
مادر…
مادر…
–جانم محمد علی
دست بردار از سرم
دارم برای غذای شب مشت پاک میکنم
چیزی برای خوردن نداریم.
من اما سیر شدم دیگر
و مشت بود آنچه را که باید می خوردم
.
آری مشت
انگشت های تنیده در هم
یکی در پس دیگری
بزرگتر کنار کوچکتر
همین که همیشه خودش را میکوبد
همین که همیشه داد میزند
همین که خون ما را ریخته است توی شیشه
آری مشت
.
از خدا که پنهان نیست
از شما چه پنهان
همه چیز در این خانه به مشت مربوط است
میز آشپزخانه که بر میگردد
یعنی باز هم
پدر با مشتهای گره کرده به خانه برگشته است
غذا که سر میرود
یعنی باز هم
مادر رفته است
رد مشتهای گره کرده را از روی فرش پاک کند
اصلا مادر خودم را میگویم
او در این خانه تنها کسی است که جای دقیق همه چیز را می داند
مشتهایی که باید توی یخچال قرار بگیرند
مشتهایی که باید توی کمد لباس
مشتهایی که باید زیر چشم
آری مشت
اما فردا روز دیگریست
خورشید نزده
دست در جیب پالتوی پدر میبرم
مشتش را برمیدارم
و به خیابان پرت میکنم
●●●
ﺟﻐﺪﯼ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺭﻭﯼ ﻟﻮﺳﺘﺮ
ﺑﭽﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ
ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﻭﺯﯼ ﺟﻨﮕﻠﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ
ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﻗﺰﻝﺁﻻﯾﯽ ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺰ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ
ﻭ ﻣﺎﺭﻣﺎﻫﯽ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﻮﻟﻪﯼ ﻓﺎﺿﻼﺏ
ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﻭﺯﯼ ﺯﯾﺮ ﺁﺏ ﺑﻮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ
ﺳﻤﻨﺪﺭﯼ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﺷﯽﻫﺎ میلغزد
ﻭ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺖ
ﺗﺨﺖﺧﻮﺍﺑﻢ
ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺮ ﺩﻫﺎﻧﻪﯼ ﺷﮑﺎﻓﯽ ﻋﻤﯿﻖ
ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺷﺘﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ
ﻣﯽﺗﺮﺳﻢ ﮐﺸﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﮑﺸﻢ
ﮔﻮﺷﻪ ﻓﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﻨﻢ
ﻭ ﭘﺸﺖ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻫﺎ ﺭﺍ
ﮐﺴﯽ ﭼﻪ ﻣﯽﺩﺍﻧﺪ
ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ
ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ
ﻭ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺗﺎﻕ
ﺷﮑﺴﺖ
ﭼﺮﺍﻍ ﺭﺍ ﺧﺎﻣﻮﺵ میﮐﻨﻢ
ﭘﺮﺩﻩ ﺭﺍ ﻣﯽﮐﺸﻢ
نمیخواهم ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ
ﮐﻪ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﮔﺮﯾﺴﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ
مجله ادبی هنری زاویه