یدالله رویایی
مجله ادبی زاویه
“در جست جوی آن لغت تنها”
‘زبان تن’
جان چیزی از تن است
حالا که جان
جز چیزی از تن نیست
حالا که جان تن است
ای حذفِ جای من، ای جا،
در سینه در تمامِ سینهٔ تو
جا آنچنان میمانم انگار
دنیا در تن تو به آخر رسیده است.
●●●
“در جست جوی آن لغت تنها”
‘مرگ آئینه’
و مرگ
شکلِ طناب بود، منتظرِ مرگ
و روی راه، منتظرِ مرگ
با مرگِ منتظر میرفت
وقتی طنابِ آینهاش را دید
و مرگ، مرگ را شناخت
سرباز، محکوم را زلالی دید
و در زلالِ آینه اندیشه کرد:
من جیوهام.
●●●
“لبریختهها ۷۶”
در نشستنِ تو عبورِ من جان میگیرد
جانِ عبور میشوم، آماجِ جانِ تو،
وقتی که مینشینی
وقتِ نشستنِ تو عبورِ وقت
میشوم
و وقت میشوم
تا بگذرانیام جایی که مینشینی.
●●●
“لبریختهها ۴۱”
با تو بهار
دیوانهایست
که از درخت بالا میرود
و میرود
تا باد
با باد
من از درخت
بالا میافتم.
●●●
“لبریختهها ۱۴”
به علف نگاه که میکند
در علتِ علف مینشیند
درجایی که به سمتِ رفته اگر نگاه کند
سرگیجه میگیرد
و علف، تار میشود.
●●●
“دلتنگیها ۱۹”
شب را به صحبتی
من
در سطح کوچکی
خلوت کردم،
سطحی عزیز و پهناور را
وقتی
به صحبت تو نشستم؛
لحن تو تخت آسایش شد.
صبح دهان تو
این حجرهی فراغت من
انسان سالیا را تا کوچههای تاول برد
دیدم صدای تو
ظهر همه صداهاست
انسان رفتهی «رؤیا» را٬
چندانکه سالیا
از کوچه های تاول باز آورد؛
گفتم صدای آدمی
ظهر همه صداهاست
و ظهر زحمت
-زوبین ظهر-
از طول درهها
-گلوی بادها-
گریخت.
در کوچههای افسانه
اینک!
پلکی به خواب می رود
پایی برهنه ، تاول را
-سرشار عطر-
میکشند
طفلی که پرورش بود
-آنجا در آن عزیزِ پهناور-
طفلی که ناگهانی بود
از اسکناس عیدی کشتی
میسازد
که بارش از اعداد است.
از سطح کوچک تو،
از اندکی که مردمک توست
-از تنگه های دور-
میآیم.
از بادبانهای بیباد
کز پلک تو
ترحم بند را
فریاد کردهاند؛
من از مسافت رنگ
من از بلاغت نور
میآیم.
●●●
“لبریختهها ۱۴۸”
ما مقصد آب را نمیدانستیم
که آب
طولِ زیبایش را به ما نداد
اندامِ نهرها مدام
ورق میخورد
با توشهای از نگاه و بی از دست
ما مست
پیاده بر رطوبتِ روح
در ساقههای جستوخیز میماندیم
و در طرفِ دیگرِ آب
آن رابطهی رونده پاهای پریدن را معنی میکرد.
●●●
“شعرهای دریایی ۱۳”
دریا زبانِ دیگر دارد.
با موجها – هجومِ هجاها –
با سنگها – تکلم کفها –
دریا زبان دیگر دارد.
شور ِ حبابها،
در ازدحام و همهمهی آب.
غلیان واژههای مقدس،
در لهجههای مبهم گرداب،
ای خطبههای آب
بر میزهای مفرغی دریا!
ای کاش با فصاحت سنگین این کبود،
اندام من تلفظ شیرینِ آب بود!
●●●
ﺑﺮ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﺯﺧﻢ
ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺍﺷﺘﻢ
ﻭ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﺯﺧﻢ
ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ ﺧﻮﻧﻢ
ﻧﺎﻡ ﻣﺮﺍ ﻣﯿﺎﻥ ﻓﺮﺻﺖﻫﺎﯼ ﺁﺑﯽ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﯽﻛﺮﺩ
ﻣﻦ ﺑﺎ ﮔﻠﻮﻟﻪﺍﯼ ﺩﺭ ﺑﺎﻝ
ﺻﯿﺎﺩ ﺭﺍ ﮔﺮﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ
ﻭ ﻗﻄﺮﻩﻫﺎﯼ ﺧﻮﻧﻢ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﺯﺧﻢ
ﺗﺎ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺗﺒﺨﯿﺮ
ﻣﺘﻦ ﻣﻌﻠﻖ ﻧﻔﺴﻢ ﺭﺍ
ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﻘﻄﻪﻫﺎﯼ ﺗﻌﻠﯿﻖ ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺖ
ﻭﻗﺘﯽ ﻛﻪ ﻻﺟﻮﺭﺩ ﺍﻃﺮﺍﻓﻢ
ﺑﻮﯼ ﻋﻔﻮﻧﺖِ ﭘﺮ، ﺩﺍﺩ
ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻮﺷﺖ ﻭﯾﺮﺍﻧﻢ
ﻭ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﻭﺯﻧﻢ
ﺍﺯ ﻻﺟﻮﺭﺩ ﺍﻃﺮﺍﻑ
ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﻙ ﮔﺮﻡ ﺗﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﻛﻨﺎﺭ ﻗﺮﻣﺰ ﺧﻮﺩ ﺩﯾﺪﻡ
ﺩﺭ ﮔﺮﺩﺵ ﺑﺰﺍﻕ ﯾﺎﺭﺍﻥ
ﺗﺼﻮﯾﺮ ﻻﺷﺨﻮﺭﺍﻥ ﺭﺍ
ﻛﻪ ﭼﻜﻤﻪ ﯼ ﻓﺮﺷﺘﻪﻫﺎ ﺭﺍ
ﺑﺮ ﭘﺎﯼ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ
ﻭ ﺩﺭﻛﻨﺎﺭ ﻗﺮﻣﺰ ﻣﻦ ﭘﺮﺳﻪ ﻣﯽﺯﺩﻧﺪ.
●●●
“لبریختهها ۵۹”
درختی با شاخههای دیوانه
و برگهای پژواك
بر تنهی كوه
اخلاقِ حمایتِ گل در باغ.
●●●
“لبریختهها ۵۷”
جای جنون جهان كجاست
در باد كه راه را
آیینه كرده بود و
گمراهیی بلندِ آبی را
با خود مضاعف میكرد
در پارهسنگها كه تكان میخوردند
هربار او به تكان میافتاد
و پارهسنگ تكان میخورد
تا در كنارِ عقل تو در باد میمانم
جای جنون جهان را
میدانم.
●●●
“ازدوستت دارم”
‘حالت’
صعود مرگخواهانه
رگ عبور، رگ بنبست
فشار تودهی تخدیری
تجسّد نفس، تشنج ابریشم
گسیختن از چارچوب، ریختن از آه
رهایی فرورونده
ـ سلام
از ارتفاع، سلام!
مرا به تاب و تب گوشت
مرا به ظلمت پروانهی سیاه
مرا به حرص گل گوشتخوار
به ضلع و قاعده، به انتهای قنات
مرا به مادگیات
دعوت کن
درون قلب مثلث،
مرا به باز و بسته شدن
در این محیط چنگکی بیرحم
تهی ز همهمه
پر از سقوط
مرا به ریختن
دیوانه ریختن
دعوت کن
فرود نیروی ماهیچهای
عبور در گوگرد
نفس کشیدن در دهلیز
خفه شدن
احاطه شدن
پریدن در رخوت
پریدنِ در خواب
فراموشی مژهها
مشخصات مرداب…
ـ آآه…
ـ صدای دود میآید؟
ـ چه ماه تنهایی!
●●●
“لبریخته ۱۶۹”
اندازه می گرفتم اگر او را
و آن صدای شب بو را
گر می شناختم،
در استخوان های من اکنون و هم
زیباتر می چرخید
وقتی که حمله
– آراسته در خونم –
سوهای پنهان دارد
وقتی که حمله در خونم
آراسته می کند سوهای پنهان را
با آن صدای شب بو می آید
وز سمت های خشک تنم او
می آید.
●●●
“در جستجوی آن لغت تنها ”
‘آخر حرف’
شب به تاریکی شکل میدهد
ما شکل تازهای از تاریکی
به شب میدهیم
وینگونه جهان ما با ما
نزدیکتر از بیگانه
بیگانهتر از نزدیک
دیوانه
و دیگرانه میآید
فرار٬
زیبایی فرار
در قابِ رنگهای فراری
دیوار را
معنای پشتِ دیوار میکُند
معنا منم
– معنای پشتِ دیوار –
فرّار.
●●●
“من ِ گذشته: امضا” شمارهی ۵
این متنها طبیعتِ من هستند. این متنها طبیعت هستند. و در امضای من پرندهای هست که هر صبح، اینجا، بطور عجیبی میخواند. و من بطور عجیبی عادت کردهام که هر صبح از خواب برخیزم و پنجره را باز کنم. در این لحظه بطور عجیبی میخواهم با طبیعت ارتباط برقرار کنم و طبیعت از ارتباطِ با من بطور عجیبی بر قرار نمیکند. پنجره را میبندم بدون آنکه مایوس شوم، و بدون آنکه طبیعت را مجبور کنم برای این کارش دلیلی ارائه کند. چون به دور دست اگر نگاه کنم طبیعتِ دم دست را از دست میدهم، و طبیعتِ دم دست هم حاضر نیست در آواز پرنده دورتر از آنچه هست برود، و یا که آواز پرنده اورا دوردست کند. برای آنکه به دورتر نگاه کنم نزدیکتر را از میان بر میدارم ، و این به نظر عادلانه نمیرسد که طبیعتِ نزدیک را فدای طبیعت دور کنم. گرچه این کار را هم که نکنم، در عمل طبیعتِ دور قربانی طبیعت نزدیک میشود. پس، واقعا نمیدانم چکار کنم، پنجره را میبندم و پرنده بطور عجیبی تنها میماند.