پرتو نوریعلاء
مجله ادبی هنری زاویه
نرگس
های نرگس، نرگس، نرگس!
زمستان، بوی تو را آوردهست
صداها نامِ تو را.
اگر به صداقت چشمانت
خیال کج اندیشی را
که همه آتش بود
باور داشتی، چه باک
زیرا که پاک
از بستر خود روئیدی.
های نرگس عاشق!
ای پریواره در پیکر آدمی
وقتی که درد در کمرگاهت میچرخید
و چشمانت را تاریک میخواستند
وقتی که در جزیرهای متروک
محصور در آبهای تلخ
گیاهان سمی دورِ تو میپیچیدند
دردِ تو به هیأت انسانی از تو میروئید
و بوی نرگس
آسمان تهران را لیموئی می کرد.
تهران ۱۳۶۱
برگرفته از مجموعه شعر از چشم باد
●●●
تا آماده کنم فردا را
فرومیآیم از خیالِ برج وُ بارو؛
یک پله در میان، دوتا یکی.
درنیفتم به تورِ سراب
به زمین نخورم با سر
سَر نخورَد به سنگ.
نه، هر تورِ الوانی
صیدی نخواهد داشت؛
اسکلهها پُراند از جیغِ مرغانِ دریایی
تا پارهپاره شوند تورها
و هیچ صیادی را صیدی نباشد.
اصلن فردا را تو آماده کن!
بِپّا مثل همیشه، دو قدم، عقب نمانی
دستدست کنی، از دستات رفته
عقلات را پای فردات بریز
اِبنُالوقتهایی آمادۀ تورکردناند
فقط دست به آنها نزن
سنگ میشوی!
●●●●
هیس هیس ِ نجابت
پرتابِ نقل وُ سکه وُ پولک
سنجی که به هم میکوبند
و دَفی که در هوا میگردد
دست به دست.
گفتم: – صدای پرتا بِ سنگ میآید.
گفتند: – نوای مبارک باد است این.
تلنگر سنگریزه
بر کاسهی تار وُ سه تار
و هیس هیس ِ نجابت
در کاسهی سر.
سنگ وُ غبار ارمغانم
و سر ِ شکسته، پیچیده در تور.
خواستم بگويم: – ……..
گفتند: – مبارک است پرتابِ این وصلت.
و خواندند: – گِلهگِیهات به سَرَم
واسهی عروسی پسرم.
گلایه از که کنم؟
آنجا که مهربانی،
پنداری بیش نبود
پوزخند را بر پوزههاشان ندیدم.
و در وَهم ِ تور وُ پولک وُ پودر
حاشا کردم سقوطِ سنگِ اول را.
در جدالِ طناب وُ گلو
دست و پا میزدم آن بالا
و بر تماشاگرانم
غسل واجب میشد.
وقتی پرواز ِ پرنده را
به خاک، میدوزَد
پرتابِ سنگ و آجر،
وقتی طناب با گلو
پیوند میخورَد،
دیگر چه فرقی میکند؛
چه عروسی عزا
چه عزای عروسی.
بهشت، ارزانی جلادانم؛
بگذار هِی به دور ِ خود
بچرخند وُ بگویند:
– گُرگم وُ گله می برم.
و ندانند چهطور
ناخنهایم را سوهان میزنم
به قصدِ چشمهاشان
تا خوبتر ببینند
بوسهی عاشقانهای را
که از یار گرفتهام.
به عروسیام بیا!
رودخانه هرگز نمیایستد؛
برنمیگردد آبی که در آن
تن شستهام.
در شبِ صعودِ گیسویم
بوسهی عاشقانهی یار
حتا سیاهی قبر را
روشن کرده است.
لس آنجلس، اول دسامبر ۲۰۰۷
●●●
با زبان تو…
تا ظلم ِ رفته دیگر به یادم نیاید
به کشف زبانی يگانه و نو
در تو مینگرم.
بر تو دست میسایم؛
به جستجوی گرمایی ازلی
در شيارهای زمین.
با زبان ِ تو
گردباد را وامیدارم
تا ردّ ِ ایام را بپوشاند
و باران را
تا فراخسالی بروياند.
با زبان ِ تو
معناهای پوک را
به باد میسپارم
و از ميان مفاهیم ِ شکافته
تک سیلابهای کوتاه ِ من و تو را
تا بلندای کوه
فریاد میزنم.
تا ظلم ِ رفته دیگر نیاید
دلسپرده به آفتابی داغ
شبم را
همين جا
بيتوته میکنم.
هشتم دسامبر ۲۰۰۷