اسماعیل شاهرودی 
    زادروز: ۱۰ بهمن ۱۳۰۴ #دامغان
    بدرود: ۴ آذر ۱۳۶۰ تهران
    مجله ادبی هنری زاویه

     

     

     

    دانلود رایگان کتاب ‘ویران سرائیدن’ اسماعیل شاهرودی

     

     

    (“میم و می در سا”)

     

    من از تمام وسعت رنج

    می آیم،

    تو از تمام وسعت رنجوری

    بیا!

    بیا تا گل

    برافشانی

    مُ و می در سا

    غر اندازیم؛

    چنانکه روزی حافظ می‌خواست،

    ومن

    ترا

    می خواهم! –

    تو ای پیام وسعت رنجوری ،

    تو ای بلوغ نوبت شادی، تو ای…‌ انسان!

    من از تمام وسعت رنج

    می آیم،

    تو ای بلوغ نوبت شادی، – بیا بیا! – توای انسان

    بیا که هر دَمِ من

    حضور گام تو را روی راه می جوید،

    و گام تو دیریست

    به هیچ نقطۀ ای سرزمین نمی روید.

    تو ای بلوغ نوبت شادی، تو ای تو آخرین رنج،

    تو ای تو واژۀ معلوم، ای حقیقت، افسانه، ای طلا، ای گنج بیا!

    بیا تا گل

    بر افشانی

    مُ و می در سا

    غز اندازیم،

    فلک را…

     

    ●●●

     

    (“این بانگ…”)

     

    به فوتبالیست های پیروز*

     

    و این چنین تو نیز – برادر!

    فریاد ملتی را ، آن روز ،

    در پای ریختی. –

    و ایران

    ایران

    ایران…

    بانگی شد آنچنان!

    و پای تو

    این بانگ را به هیأت یک توپ برد

    برد

    برد….

    در هُرم ریگزارهای فلسطین!

    ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

    *این شعر به مناسبت پیروزی تیم فوتبال ایران بر تیم رژیم صهیونیستی سروده شده است.

     

    ●●●

     

    زندگی دریاست
    این دریا‌ها را
    من بس دیده‌ام
    و چشم‌هایی که
    دریا بوده‌اند
    با رنگ‌هاشان
    با موج‌هاشان
    با گرداب‌هاشان
    گذشته وداعی بود
    گذشته‌ها را من
    به دریا ریختم
    دریاها
    (رنگین
    رنگین)
    رفتند
    موج‌ها
    (سنگین
    سنگین)
    خفتند
    گرداب‌ها…

     

    ●●●

     

    (“گر خوانده بود”)

     

    «آیا تمامت از
    شب‌ها و روزهای روشن تو برخاست؟
    آیا ز جان نیزه این دست‌ها
    آن برگ یاس
    رویش نخواست دیگر؟
    رویش نخواست؟
    آیا مرا دگر به جلوه نمی‌خواهد؟
    آیا مرا دگر به سینه نمی‌‌خواند؟
    گر خوانده بود
    اینک
    پرتوگشا به سینه من چلچلراغ بود،
    گر خوانده بود
    اینک
    رویای این کویر به چشمانم
    دیدار باغ بود!»

     

    ●●●

     

    (“برای آنکه بیایی”)

     

    قدوم تو متواری‌ست،

    و پرتگاه به هر سوی!

    برای آنکه بیایی، صدها هزار پل

    به پرتگاه هرآنسوی

    نهاده‌ام که تو راهی شوی بدین سوی قرن.

    برای آنکه بیایی، صدها هزار راه،

    طلب نمای تو، – در دست

    نهاده ام که بر آیی ز قلۀ این عصر،

    برای آنکه بیایی، ولیک

    قدوم تو متواری‌ست،

    و صبح و ظهر گذشت‌ست!

    کجاست کاروان قدومت؟ که عصر، سر زده سرد.

    برای خاطر این سرد، آفتاب بیار!

    که عصر، گرم شود،

    و تا کجای این سوی قرن

    به زیر ِ تافتنت

    کلام ِ نرم شود!

    *

    قدوم تو متواری ست،

    و صبح و ظهر گذشت‌ست…

     

    ●●●

     

    (“سرگذشت”)

     

    من
    خونم را بكیسه‌ی دلم ریخته‌ام
    و آنرا برگهایم آویخته‌ام؛
    تا عشقهایم
    چك . . . كه
    چك . . . كه
    به‌چه‌كد
    و بچكد
    تا كینه‌هایم
    چكه
    چكه . . .

     

    ●●●

     

    (“شعر بی‌پایان”)

     

    دیگر
    من
    باور نخواهم كرد
    خرطو
    مفیل
    و پا
    ندو
    ل ساعت را؛
    چون
    آن
    آبـــــــــــــــــــــــــروی
    آبنبات ساعتیهای قناد
    ریخته
    و این
    هنوز
    دنبا
    لة تیك‌تك تیك‌تك تیك‌تك تیك‌تك تیك‌تك تیك‌تك
    تیك‌تك تیك‌تك تیك‌تك تیك‌تك تیك‌تك
    تیك‌تك تیك‌تك تیك‌تك . . .

     

    ●●●

     

    جوبار دستهات . . .

    آن شب كه دیدمت
    آشفته بود موهات،
    و
    آشوب بود؛
    از این سبب در آن‌جا آن شب
    آشوب بود. –
    تا آن زمان كه
    جوبار دستهات
    آمد، گشود
    رخساره زلال به دیدار دستهام، –
    یعنی كه: دستهات
    (این با كشیدگیش
    خط ‌های عمر و قلب)
    آمد، نشست
    با دستهای من
    بر سیر عمر و قلب!
    امشب ولی –
    تا آن زمان كه
    جوبار دستهات
    آمد، گشود
    رخساره زلال به دیدار دستهام، –
    آن‌جا چنان كه عمر و قلب من آشوب بود
    آشفته‌ای نبود،
    امشب به غیر عمر و قلب من آن‌جا
    آشفته‌ای نبود، –
    تا آن زمان كه امشب آن‌جا
    جوبار دستهات
    آمد، گشود
    رخساره زلال به دیدار دستهام، –
    یعنی كه: دستهات
    (این با كشیدگیش
    خط‌‌های عمر و قلب)
    آمد، نشست
    با دستهای من . . .

     

    ●●●

     

    او آن یگانه را
    من از نگاه پنجره پرسیدم.
    و جام شیشه
    با انتظار این تمامت استادن
    از او شتاب آمدن‌ و رفتن را پاسخ گفت
    اما مجابِ سینه نشد آن حرف

ارسال دیدگاه

    تبلیغات متنی

© تمامی حقوق مطالب برای وبسایت مجله ادبی زاویه محفوظ است و هرگونه کپی برداری بدون ذکر منبع ممنوع و شرعا حرام می باشد.
طراحی و کدنویسی : شاهین مشایی