احمدرضا احمدی
مجله ادبی زاویه
از دستان من نیاموختی
که من برای خوشبختی تو
چهقدر ناتوانم
من خواستم با ابیات پراکندهی شعر
تو را خوشبخت کنم
آسمان هم نمیتوانست ما را تسلی دهد
خوشبختی را من همیشه به پایان هفته
به پایان ماه و به پایان سال موکول میکردم
هفته پایان مییافت
ماه پایان مییافت
سال پایان مییافت
هنوز در آستانهی در
در کوچه بودیم ، پیوسته ساعت را نگاه میکردم
که کسی خوشبختی و جامهای نو به ارمغان بیاورد
روزها چه سنگدل بر ما میگذشت
ما با سنگدلی خویش را در آینه نگاه میکردیم
چه فرسوده و پیر شده بودیم
میخواستیم
با دانههای بادام و خاکسترهای سرد که
از شب مانده بود خود را تسلی دهیم
همیشه در هراس بودیم
کسی در خانهی ما را بزند و ما در خواب باشیم
چهقدر میتوانستیم بیدار باشیم
یک شب پاییزی
که بادهای پاییزی همهی برگهای درختان را بر زمین
ریختند
به زیر برگها رفتیم
و برای همیشه خوابیدیم
●●●
قوطی سیگار
عکسهای شناسنامه واقعی اما آدمها واقعی نیستند
چشمها واقعی اما نگاهها واقعی نیستند
چشمها اشک دارد اما اشکها از آن کیست؟
پیکرها شکل دارد اما با میراث آن بدرود گفتهاند
قلبها جهنم است، عذاب در آن یخ بسته است
گلها رنگ مطمئن دارند لیک گل قلبها از سنگ است
انسان سایهاش را به درگاه نیایشگاه میکوبد لیک میخهای نیایشگاه
پرچ شده است
دیوار باغ رویا سفالین و شکوفهی شعر مرده است
و اگر شکوفهی شعری در بطن شاعری بشکفد حرکت قطار است نه تحرک
زمان
جُنگ شعرها در پشت قوطی سیگار است
و کیست باور کند قوطی خالی سیگار را به جوی آب نمیاندازند؟
●●●
تو رفتهای
حال آینده میشود
برف آب میشود
غم گم میشود
در برف تو را به خانه آوردم
کتابها را که ممنوع بود
در برف سوختم
همهی روز
در غم
سوختن کتابها
گذشت
غم داشتم
میدانستم
که مرا هیچ فرصت نیست
کتابهای ممنوع را
در عمرم بیابم
آن شاعری
که روزهای سوختن کتابهای ممنوع
در برف گم شد
یارم بود.
●●●
همه اين حوادث میتواند
گمانی شود بر ابر كه ببارد
چه زود بايد عينكم را عوض كنم
زمستان بود
ما دو تن بوديم
تو رنجور از فقر
ما مانده از گم شدن رويا
چه زود دانستيم كه بايد فقط
به هم پناه ببريم
آمد- دستانش را
به من سپرد كه من فقط
دستانش را مداوا كنم
دستانش ابر بود – حرير بود
گاهی هم چشم بود
دستانش را با تسلی مداوا كردم
چه قديم بود اين حادثه كه بر ما رخ داد
حادثه قديم نبود
ما قديم بوديم
هراس ابر بود كه ببارد
هراس فقر بود كه دوباره
خانهي ما را محاصره كند
هميشه از ديگران
در هراس بوديم
كه ما را به خانهی خود تقسيم كنند
آخر
ما فقط دو تن بوديم
ابر بود – نان بود – پنير بود
ما همهی زندگی را
در دو سه پيمانه از رنج و ترس
در ميان خود تقسيم كرده بوديم
يك غروب بود
گل اطلسی گم بود
شور و نشاط و اقاقيا
به راستی هيچ بود
اما
ما خود را به شور و نشاط و اقاقيا
آويختيم
آن مرد
كه دستان ما را از اندوه و فقر گرفت
نه فقط نام ما را نمیدانست
حتی تا كنون شعر من را نخوانده بود
فقط ما را
فقر ما را
باور كرد
و سپس پاكتی از ميوه و سكه به ما داد
يادش به خير باشد
●●●
تمام دست تو روز است
و چهرهات گرما
نه سکوت دعوت میکند
و نه دیر است
دیگر باید حضور داشت
در روز
در خبر
در رگ
و در مرگ…
از عشق
اگر به زبان آمدیم فصلی را باید
برای خود صدا کنیم
تصنیفها را بخوانیم
که دیگر زخمهامان بوی بهار گرفت
بمان:
که برگ خانهام را به خواب دادهای
فندق بهارم را به باد
و رنگ چشمانم را به آب
تفنگی که اکنون تفنگ نیست،
و گلولهای که در قصهها
عتیقه شده است
روبهروی کبوتران
تشنگی پرندگان را دارد
●●●
درختانی را از خواب بیرون میآورم
درختانی را در آگاهی كامل از روز
در چشمان تو گم میكنم
تو كه
با همهی فقر و سفره بینان
در كنارم نشستهای
لبخند برلب داری
در چهار جهت اصلی
چهار گل رازقی كاشتهای
عطر رازقی ما را درخشان
مملو از قضاوتی زودگذر به شب میسپارد
همه چیز را دیدهایم
تجربههای سنگین ما
ما را پاداش میدهد
كه آرام گریه كنیم
مردم گریز
نشانی خانه خویش را گم كردهایم
لطف بنفشه را میدانیم
اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمیكنیم
ما نمیدانیم
شاید در كنار بنفشه
دشنهای را به خاک سپرد باشند
باید گریست
باید خاموش و تار
به پایان هفته خیره شد
شاید باران
ما
من و تو
چتر را در یک روز بارانی
در یک مغازه كه به تماشای
گلهای مصنوعی
رفته بودیم
گم كردیم
●●●
قدمهای من ناتوان در برف این دو و سه قدم
را باید بروم تا به تو برسم
خفته بودم که از کوچه صدایم کردی مانده بودم در
خانه بمانم یا به کوچه بیایم
نیستی و هستی در کوچه در پرتقالهایی بود
که از پاکت پیرمرد بر کف کوچه ریخته بود
در کنار تو در کوچه چهار فصل سال ناگهان
گُل دادند – نرگسی در چشمان تو -گُل سرخی
بر لبان تو – شقایق بر گیسوان تو – اقاقیایی
در دستان تو
من در پیشگاه تو سکوت کردم
چهار گل نرگس – گُل سرخ – شقایق –
اقاقیا در کوچه منزوی بودند
یاد دارم در عمرم هیچ وقت دریا را به کوچه دعوت
نکردم – کوچه آبی – آبی به رنگ آبی
همیشه مانده بود
من ترسیدم قدم برداری
چهار گُل پژمرده شوند
در کوچه ماندیم
زیستن در کوچه هرگز نامی نداشت
در کوچه ماندیم
بهار آمد
تابستان رفت
پاییز آمد
زمستان رفت.
●●●
وقتش رسيده است
كه ديگر انكار كنم
تولدم را
چشمانم را در آينه
سكوتم را در اتوبوس و مترو
روح سرگردان و مردهام را
چه ملالانگيز است
وقتی
برای زنده ماندن
اميدی پيدا میكنی
شايد
ديگر اندوه مطبوع را
دوست داشته باشيم
میشود ديگر
در خوابهای عميق
غرق شد
و
رختخواب را به مهتاب برد
بايد
آرام و باشكوه
بهانهای يافت
و
در اين هوای آغشته
به گل سرخ
به قطاری كه از كنار
گندمزار میگذرد
دل بست.