مجله ادبی زاویه
تظاهر کن از پوست ترکیدهی من عبور میکنی
حتا اگر به شکل مشمئزکنندهای بر گوشت منجمدم
رد انگشتت بماند
انکار نمیکنم از تعفن برگشتهام همراه با اجساد فاسدی که به شکل تعریق از زیر پوستم بالا میآیند
بوهای تندی که از تنم بیرون میزند به نسوج پیراهنم آشناترند
_از تو که قرار بود ادامهی رگهام باشی
فوران وحشت است رگی را که از تیغ عبورش دادم
زجر روان است رگی را که به مسلخ تیغ بردم
فرض ما محال تپیدن بود
وقتی اجازه دادیم تیزی تیغ ختم کار باشد
تظاهر به خوب بودن هنگامی که شب است
و تاریکی نیمهی جهانت را
توی چشمت فرو کرده
و چشمهات محفظهای باشد از رگههای خون
بعد بگویی: با سجلِ پارهام به دفاتر ثبت احوال سر زدهام
متولد زخمهای ناسورم در شبی که پس افتادم
بعد به روز تولدت برگردی و از اول نامت یک حرف برداری
و از آخر نامت یک حرف برداری
تأکید کنی آن دو حرف را برای روز مبادا کنار بگذارند
فکر کنی با این دو حرف سه بار دیگر زاده خواهی شد
و سه بار دیگر خواهی مرد
تأکید میکنم سهبار مرا کشتهاند!
به طرز اسفناکی سه بار متولد شدهام!
حالا برای بار سوم تظاهر کن از پوست ترکیدهام به لمس عمیقی رسیدهای
ما روی رگهای بنفشمان بخیه را با ذکر ‹ای آهوی صحرایی،وقت است که بازآیی›
خالکوبی کردیم
مرگ است با انحطاطی که از من سر میزند
خود را ملزم دانستهام به زخم شدن
انکار نمیکنم این مازوخیسم شنیع توی رگهام جریان دارد
پس تیغ را از پوستم عبور میدهم
و برای بار سوم
تظاهر میکنم مردهام
●●●
” تذهیبِ نفس”
چگونه از درد،
جراحتِ این اندوه نباشم
که در فقدان تو ذهن را به تذهیب نفس بگمارم
و ناخن به ضیافتِ رگهام
حوصله در قفای دیدار
تَنگ بود
و ماهی در تُنگ بلور
شفای دریا را قیلوله میکرد
جهان به مثابه ابری بر مدار زمین گذرا
کو آن دستهای شفا دهنده؟
تا بر شانهام بگذارد و فرمان دهد
بایست
حالا که ریشههات در ژرفترینِ
تاریکیهاست
به موازات سایهها در فراسوی نیک و بد
آن جا که گمان را نمیبرد شک
بگذار هیچ نگویم
من خود ضلالتِ خشم بودم و
مقهورِ سکوت
که اگر فرو همی نشستی
چنین به کام نمیگرفت و
درک این جسارت از شکاف نور
ناممکن مینمود
حال آنکه دستها، اشارتی بود برای رسیدن
و لمس آن حرارتِ ممکن در اجزای منکسرت
رجعتی دوباره در تخیل و بوسهای بر پیشانیت
که اما، اگر از من بودی برات هیمهای میشدم در بسامد برف و منفی پانزده درجه سکون
سرازیر از این بهمن و احتضارِ در سفیدی مطلق
که از صعود به نوک قله ما را تفننی بود ناگزیر
این را به آن خفاشی گفتم که در شب
چشم به تاریکی گشوده
برای جفتگیری در تعاقبِ پریدن
با دو نیشِ فرو در پوست و گوشت برای نوشیدن و میگساری
و خون اشتراک امیال شهوانی ما
برای ریختن و فرو گذاردن
ما اولین پرندههای مستور در باران نبودیم
و آفتاب از اجسام برانگیختهی ما حرارت می گرفت!
پس بگذار در مشیمهی باد،
آن عطر لاجوردی باشم و
هنگامهی دو لب برای شکفتن
●●●
دارالمجانین است این که میبینیش
حدود لاطائلات دسته جمعی میمونها
تکثیر صدا در وهم منتشر شدهی کاسهی سر
چرخیدن اشکال متقارن
گیج در کلماتی که مدخلش پیدا نیست
با مخرجی چندگانه
چندگانهای ملزم به فرو شدن
تکرار کن از من به قرینه رسیدهای
با دوضلع مشکوک به شکستن
مشکوک است این که ببینی و دم فرو بندی
تکرار کن از من به شکستن رسیدهای
چون شیئی فرو در آب
از آب به درآ
من به آبها در حالتِ قرینه سلام نمیدهم
میمون جانی که در آن سمت دیگرم به تماشا دل دادهای
شبیه حرفهای دیروزمی
بی هیچ مراودهای که رموز اکتسابیام را فاش کند
اکتشاف دیگرمی
با من از تناسخ به رفتارَم آشناتر
اَشکال قبل از آمدنَم فرایند نسبتیست که با تو دارم
_داشتهام
داری به من از خودت رجوع میکنی با شکلی که بعید نیست
و این تسلسل برهانیست بر تخطئهی جهات منکسرم
استمرار دیگرمی
و آن جرم نابخشودنی،پدرم بود
اینکه از چندگانههای التذاذ ،
ذرات رقیق مرا به دفعات بریزد
زل بزنم به جدارهی خیسی که جهانم را در برگرفته
و به شکل ناخوشایندی پرت شوم
تا کشف دیگری باشم برای تو،میمون جان!
استنباط دیگرمی
خونریزی است با دلایل مبسوط
خونبازی است با ادلهی مبرهن
و خون که دچار من است
و من که دچار دیروزم
باید نوشت و چارزانو به اشاره نشست
با انگشتی که جهتدار نیست
فعل لازم در مشارکت چندگانههای مفرطش که حاصل شود
و این افراط برای تکثیر میمونها آیا لازم بود؟
پرسیدهام بارها و بارها گفتهای: لازم بود!
●●●
اخیرن پرنده بود که سر میزد
اخیرن به اتفاق دو بال
شکسته از قوالب پرندگیش
تو فکر کن اخیرن به پرواز درآمده
قالب هم که نمیپذیرد
پرندگیش موافق باد است و حوالی برجها
_بارو میشود به تکرار
تظاهرش اما به سیاست
خونبازیست لابد
گوشت بتراشد
استخوان بگیرد
سگدو واق بزند
سگزوزه بمالد
خون از لای دوپاش بپاشد
اخیرن توی خیابان پیداش نیست
قوت لایموتَش استخارهست و تفأل در باب تفقد
امکانَش مهیا به اعتصاب در اماکن متبرکه
کبریاییاش هوش از سر مناره بترکاند
جنبان است گویا به اعتکاف
اما بید مجنون مدامَش بلرزد
خون از ترکههاش الف شود به قامت اعتدال باد
جریان مخالف است این که ببینی و حالیا
تو هم درگیر اشارهای؟
*دف دف دف است* دفینههای اعتدال در گزارش اخیر باد
بنویسَش به اعتصاب کارگران
خون در منافذشان لختهگیش باید
و گوشت تازهی صورتی به احتزاز
برشهای در فواصل لازم
پس به دفعات بنویس
روی پوست مکدرت بنویس
با مراودهای که لازم به امتیاز عهدنامههاست بنویس
پارههای در فواصلَش لازم
اخیرن به مزدوریاش سلام داده
پس کبوترانه تک بزن
در حد متعادل پر بزن
اصلن با امکان رَجعتی که از گربه سر میزند برگرد
با دو چشم بیحیای متوحش برگرد
با هفتاد جانِ خدادادیَت برگرد
این دوپاره آسمان و جَلدِ کبوترانهام که میبینیش
با همین دوپاره جِلد منَقَش به اَنگیزههام برگرد
و اگر امکانَش مهیاست
اخیرن را به بعد موکول کن
پانوشت:
*دف دف دف است/براهنی
●●●
“ماریا”
به چشمانِ آسمانت ابر بپاشم
و این دنگال از من کرشمه بخواهد
و لابد باید رقص بگیرانم در انحنای کمر
و کپلها که دچار لرزشی ناهمگونند
از ارشلیم حرف به میان نیست!
ازدحامی برآمده از لابهلای تاریخ
زبالهای مدفون توی خاک
قیقاج کرمها و لولیدههای توی گوشتهای فاسد،
بویناک و فریبنده!
ای لذت مدام در پسِ پردهها
ای تاریکی لزج در مکندههای قرنیه
از عهد عتیق حرف به میان نیست!
هزاران سال که چرخیدهای
و بالهات پَرّانتر از بالهای عقاب،
تو با این بالها کجای زمین را میخواهی آسمانتر کنی؟!
بر فراز درهها فرود آمده
تا بگویی به رستگاری ابدی سوگند
من سرخپوست آزادی بودم
اما
چشمهای عقابت مرا فرود آورد
و جهان تهی از بالهام بود
که در پوستههای تراشیدهام سنگها
هبوط شیطان را نشانه رفته بودند
و خدا عقابی بود بر سرِ زرین و پرهیبتم
سرِ حبس کشیده
با تازیانهای بُرّا
مرا به عقوبت گسلها، مینواخت
خون هدیهای برای خاک که عظیمت مرا
به سُخره گرفته بود
* و آیا تقصیر من بود که این خونِ گرم چسبنده چنین فریبنده و گواراست؟!
سوگند به استخوانهای از فرود برآمده
در کاسهی سرم سازهای عبری
مینواختند!
و زنان، آتشوارههایی بر فراز دشتها
زنانِ دودهای خاکستری و نشانههای روشن
با شکمهای برآمده و کپلهای لرزان
زنانِ فربه در موسم یائسگی
زنانِ پستان در دهان گاوهای سومری گذاشته
برای رتق و فتق امور
و ما خود را باکرگانی میدانستیم همجوار با مریم
نشمِگانی آراسته به سینهریزها و خلخالها، هوبرِگانِ آتشدانها
از فرازها فرود آمده
بگو ماریا، آسمانِ تو ابر نداشت؟
و هجوم کرکسها در احتمال رانهات کدامین خدای تو را به وحشت انداخت؟
می دانم
خون از فواصل انگشتانم جریان داشت
و من بارها از شاخههای درختی چکیدهام که ریشه در آسمان دارد
*تو میدانستی آن دو رگ در چنین کالبد تنگ و تاریکی چه وحشتناک با هم در ستیزند!
و اینکه بارها در شرارت من شک بردی
و اما
به شرارت ابدی من در خاستگاه پریدن سوگند
سرخ پوست آزادی بودم
نه در پی آن شرّ اعظم که تو میدانستیش
خیرِ بالهام در اوج گرفتن بود و آسمان که میدانستی زمین من بود در وقت تصاعد
و ابرها دلالت خوبی بود برای فرود آمدن بر ریشههای آن درخت
که گفتی: از منش خون مکیده
و اما بگو برای حلول دوبارهام
چگونه ستارهها را از آستینم بپروازانم
که جهان از مردنم اینگونه به رقص نیاید
شکل دیگر من در هیبت عقاب پیداست
با پرهای گشوده و سری زرین
مرا با جوجه کرکسها تنها بگذارید
آن زمان که دشت مکاشفهای ست بین من و یوحَنا
پس به حروف ابجد روی سنگ تکرارش کن،
ما شکل دیگری از قله ها بودیم
پانوشت:
*یادداشت های شیطان اثر لیانید آندری یِف
●●●
” نوردان”
از مزارع پنبه میآمد
با یک جفت چشمِ آفتابگردان
از آنها که گیسهاش را به نور گره میزد
برای پُرسان پُرسان رسیدنهای همسایه
بازیاش گرفته بود
باد از سر چموشِ چشمهاش
” هی بریزان مقفا
بِچَم چَم چَمَک
با دو پای به سَر سُریدن از سر رودخانهای که مادرت بود ”
نوردان اگر بودی پنبه میریسیدی
برای سالِ ابری
بارانهای بر گردن درخت چادر شده
دوداندود
آن سالِ ابر و خاکستر
دقیقاً همان سال
سیاه بود کفِ رودخانه از بس ابر زاییده بود
دیگ جوشِ کله کله موش
که رنگشان بماند برای بهار سال بعد
” اگر نوردان بچَمد چَم چَمک روی پاشنه ”
در نمیچرخید!
پنبه ها گل نمیدادند…
سالِ ابری وبا میباراند و خاکستر پشته میکرد
تو با آن دامن گلاناریت ریزه ریزه
باهار باهار از سر میگذراندی
چند سال؟
” ده تا باهار با چار باهار یک چمدون گلِ انار
سال که بیاد پنج تا میشه نوگلمون باهار باهار ”
موش توی گلو کف سیاه میریخت
گربه پس میداد به کوچههای جنزده
از بس شب بود
با آن سرفههای بریزد به جانِ کوه
ریز شده بود یک انگشت مانده تا خاک
نوردان نوردان از سر ناودان چکه میکرد
جانِ مادرت قسم
سقف کوتاه و دیوارها بلندتر
سرفه ها سیاه و سیاهتر
چند تا زمستان از سر کوه بگذرد؟
پشته پشته گربه پسانداختیم که روسیاهیش بماند برای زغال
دود بالا بالا بلا گرفته جگر کباب میکرد
نوردان هی به خاک نزدیکتر
ریزه ریزه
یک بند انگشت
توی جیب جا میگرفت
پنبه ها که رشته شدند
گل آفتابگردان پشت کرد به هر چه نور به هر چه باران به هر چه علف که ببارد برای آسمان
” ده باهار با ده باهار با ده باهار نوگلمون باهار باهار
جوونه داد تو خاکِ خیس باغچمون”
از مزارع پنبه میآیی
با یک جفت گلِ آفتابگردان
از آن ها که گیسهات را به نور گره میزند
هی بریزان مُقفا
بِچَم چَم چَمک
برای پُرسان پُرسانِ همسایهها
که سال ابری از سرمان گذشت
روسیاهیش ماند برای کلاغ
قارقارش برای زمستان
سالِ ابری توی طاقچه، بقچهی چلتکهی بی بی صنم با شصت بهار از سر گذرانده
شصت بار که بخوانی و از بر کنی
شور بختی و طالعِ نحس بماند
پشتِ هفت سنگِ سیاه
زنجیر پای زنجیر پایِ… عمو زنجیر باف
ببافد زنجیر برای پشتِ کوه
آفتاب چَم چَمک سر برآورد
پنبه ها گل زاییدند بر سر بهار
با یک باغچه پر از نوردان…
●●●
” عشای ربانی”
نخست من بودم و ذرات پراکندهی شن
و بیابانی در عمق چشمهام
نخستِ تاریکی در کرانهی شب!
قصه آغاز شد؛
تا بگویم ای راز، ای نهایتِ خواستن
بر فراز ابرها یا وحشت درّه ها
که جُستن در ادامهی “من” بود
و تصویری در آبهای روان
آنگاه که شُرههای باران
دامنم را آغشته بود به ندامت خاک
تو تجسمِ پاکیزهای بودی در قداست آینهها
و آن آخرین درخت
قامتِ “من” بود!
نجابتِ روییده از خاک
ای جسارت بالا رونده در بیکرانهی ابرها
سقوطِ نابهنگام بهمن
حسرت پاشیده بر گردن و
شوکت ریخته بر کمرگاهِ اشتیاق
بلوط نام دیگر سرزمین تو بود.
تو با آن درایت شورانگیز
خم شده بودی به سمت زمین
کمانهای در بهت سایهها
سکوت، اندامِ نازکی بود که تا پاشنهی آشیلت
ادامه داشت
تو ادامهی تنهایی شب بودی!
و مورچهها، خواب تو را به لانه میبردند
حالآنکه آینه،
در عشای ربانی/
انعکاس این صدا بود:
*بگیرید، بخورید؛ این است بدن من.
سر به سنگ میخرامیدی
خرامیدنی آنگونه هوسناک!
که سنگ را به پرتاب میگماشت
حرف از دهان تو پراکنده
در معابر مرسوم
و هوش از گوشهای مردان سرزمینت سرازیر
حرف از دهان تو
انکار مغرضانهای بود
اگر چه زن ها با چشمهای تو به حجلهگاه میرفتند
و مردان، رنجوارههایی بودند در پوستههای بلوطت
و پسران، که سه تن بودند
هر کدام از آن جدا و در هم تنیده
تناقضی در شاکله و مفهومی واحد
*سریاس و سریاس و سریاس
و سه انار شیشهای
در آخرین قرارگاهِ دنیا
آن ” منِ” گم شده در پی محتوا
اما
شب، در جهان تو تکرار سایهها بود و
بازوهای به هم چسبیده
بغض بود و
خیسی علف در همبستری با شبنم
الکل بود و سیگاری برافروخته
کتاب بود و خودکشی کرمهای نابالغ
شب در جهان تو، اتاق کوچکی بود به ابعادِ یک لیوان خالی
* درختی بود با طعم آخرین انار دنیا
قصه از آن جا شروع شد
خانه کوچک بود و اتاقها بسیار
و آن شمایل سوخته در هیچ اتاقی جا نمیشد
جنگ، بلوطهای بسیاری را ترکانده بود
و ما در راهروهای تو در تو، دنبال *آخرین انار دنیا میگشتیم
از بیابان، ذرهای شن با من بود
و یک جفت چشم کهکشانی
برای جُستن و کاویدن
تا تو را به نکاح باد در بیاورم
“بادها نمیمیرند”
این را تو گفتی،
کوچ میکنند
پرندگانی نامیرا
کوچندگانی بی نام و نشان
دمی به هو هو و بازدمی به سکوت
چگونه بر تارک زمان، نقشِ ابدیت میزنید؟!
حالآنکه رسم ناخوشایندی بود آن نکاح معلوم
علت اما چیز دیگری بود
باید وزید و در مکان دیگری حلول کرد.
پانوشتها:
*بگیرید، بخورید؛ این است بدن من./انجیل متی،فصل 26
*آخرین انار دنیا/ بختیار علی
مجله ادبی زاویه