●●●
هیچ اتفاقی بزرگ نیست
همین خورشیدی که امروز درآمد
فردا نیست
جایش باران میبارد…
●●●
انسان در تنهایی میمیرد
چپِ عزیزم
حتی باد جهت داشت
وقتی بیجهت بغض میکردی
انسان با هر بغض میمیرد
وقتی از چشمها به گونهای بیرون میریزد
گونهای تنها و سرخ
تنها گونهی سرخ
سرخ گون تنها
راست است که انسان در تنهایی میمیرد
چپِ عزیزم
ما یک نفر بود
که اگر سهمش را میگرفت
من بودیم
من میلیونها تن بودیم
که پست بود
اما راست
چپِ عزیزم
آخرِ این بازیِ زبانی زبانبازیست
تا باز بگویم راست
چپِ عزیزم
حتی بیجهت
میمیریم.
●●●
پرنده بود کلمه
وقتی پری معلق در آسمان به ما رسید
پرنده بود که میپرید
و حجمِ خالیِ اندوه
سیاهیِ چشمها را به چانه میرساند
و از حواشیِ سرخِ دهان میریخت… میگریخت.
●●●
“جورچین”
زندگی همین است
باور کن
یک روز بیدار میشوی
از دیوارها عبور میکنی
و دیگر خوابت نمی برد
همین است
باور کن
یک روز کسی میآید
که تمام زندگیات بوده
و حالا نمیتواند از دیوارها عبور کند
همین است
که گاهی تکههایم از کابل میآید
با پاهایی جامانده در پیشاور
دستهایی در خاوران
و یا چشمانی
در انتهای کوچهی اختر
که جورچینِ خوبی برای کودکان نخواهم بود.
قلبی تپنده در تنِ معلولم،
خاورمیانهی غمگینم
که پایتخت ندارد.
●●●
هرکدام از ما
پیش از این
دستِکم یک بار متولد شدهایم
و پس از این
دستکم
چندبار خواهیم مرد.
●●●
در پرسش از خود
به این که زندهام
مدام مرگ را هجی میکردم
مثل اسبی با دستهای شکسته در سرما
مثل گرگ پیری در حلقهی همنوعان
مثل سوسکی بیسر
که پس از قطع گردنش
همچنان میدود
در مسیر
همسایهها هنوز به نظام مقدس آموزشی ایمان دارند
میگویند روزی درست میشود
سوسک خسته میرود میرسد به دیوار
مادرم لبخند میزند
و فحش میخورد از زمین و زمان…
مادرم زن خوبیست
که قلبش در سینهی فرزند میتپد
او با خدا مراوده دارد
و روزی چند تسبیح صدایش میزند
و من که صدایی نمیشنوم
با زبان اشاره
فحش میدهم
به او که نیست
چه اندازه به مرگ نزدیک است
مژههای برف آلودهی اسب
چه اندازه به مرگ نزدیک است
سوسک دوندهی بیسر
همان اندازه که دورم از تو
و خشمگین از دعاهای مادرم
با خشم میآیم با خشم میمیرم
و کسی خندههایم یادش نیست
این است انسان
در این نقطهی جغرافیا
برای چند نفر از ما اهمیت داشت پستان بدون شیر گرگ ماده
برای چند نفر اهمیت دارد انقراض انسان
چند نفر خندیدند از ته دل در این جهان
چند نفر نمیبینند
پنبهدانه در خواب…
به گاف مرگ رسیدهام
به تلاقی انسان با گه
و گل و بلبل و زهر مار
کی هجای این مرگ لعنتی تمام میشود
باورم شده
که مردهام.
●●●
“قصر”
زندانی ، قصرش
از ابرها هم باشد
باران میبارد
همین خانهی آجری
تو را کم داشت
●●●
“جهت”
از کدام جهت آمدی
که بیجهت رفتی؟
بگو
با کدام دهان نخواندمت؟
بگو
عطر تنت در هوا چه میکند
با ما که عمری به هر سمت میدویم
یا چشمانت
این رودخانههای وحشی
به کجا میریزند؟
جز قلب کوچکت
سادهست
اتفاقی که نیفتاد
پدر بود
که ایستاد
و ما که افتادیم
اتفاق را نفهمیدیم!
●●●
گاهی آنقدر دلم میگیرد
میخواهد بمیرد
بعد بیایی
تکانم بدهی
بگویی :
چشمهایت را باز کن! لعنتی! وقت مرگ نیست!
آمدهام دوستت بدارم
و من
دوباره بمیرم!
●●●
“گلهای قالی ایرانی هنوز بر دارند”
و شعر از قلم افتاد
دوستت دارم از دهان
و ما از چشم همدیگر
ماه از چشمهات نمیافتاد
این بود که یوزپلنگها منقرض شدند
پنجره ها به آزادی باز میشدند
و هر ایستگاه مقصدِ رسیدن بود
حالا
خیلی وقت است ارومیه خشکیده رگهاش
میدان پر از آفتابگردان است و
گلهای قالی هنوز بر دارند
ما
پیش از اینها خداحافظی کرده بودیم
تنها یادمان رفته بود
برویم.
●●●
با انبوه رنگهای خشک شده در قوطیها
با بومهای زرد رنگِ پوک
در فراوانی لبخندهای جعلیات
کسی گریههای تو را ندید مونالیزا
نگاه کن و بخند
ما با انبوه شعرهایی که نخواندهایم
میمیریم.