‘آینه’
نقرهام، دقیقم، بی هیچ نقش پیشین.
هر چه میبینم بیدرنگ میبلعم
همانگونه که هست، نیالوده به عشق یا نفرت.
بیرحم نیستم، فقط راستگو هستم –
چشمان خدایی کوچک، چهار گوشه.
اغلب به دیوار رو به رو میاندیشم.
صورتیست و لکهدار.
آنقدر به آن نگاه کردهام که فکر میکنم
پارهی دل من است.
ولی پیدا و ناپیدا میشود.
صورتها و تاریکی بارها ما را از هم جدا میکنند
حالا دریاچهام.
زنی روبروی من خم شده است،
برای شناختن خود سراپای مرا میکاود
آنگاه به شمعها یا ماه، این دروغگویان، باز میگردد.
پشت او را میبینم و همانگونه که هست منعکس میکنم.
زن با اشک و تکاندادن دست پاداشم میدهد.
برای او اهمیت دارم. میآید و میرود.
این صورت اوست که هر صبح جانشین تاریکی میشود
در من دختری را غرق کرده است،
و در من زنی سالخورده هر روز به جستجوی او
مثل ماهی هولناکی برمیخیزد.
●●●
‘لبه’
این زن کامل شده است.
بر تن بی جانش
لبخند توفیق نقش بسته است
از طومار شب جامهی بلندش
توهّم تقدیری یونانی جاری است.
پاهای برهنهی او گویی میگویند:
تا اینجا آمدهایم، دیگر بس است.
هر کودک مرده دور خود پیچیده است
ماری سپید
بر لب تنگ کوچکی از شیر
که اکنون خالی است
زن آن دو را به درون خود کشیده
همان گونه که گلبرگها در سیاهی شب بسته میشوند
هنگامی که باغ تیره میشود
و عطر از گلوی ژرف و زیبای گلِ شب جاری میشود
ماه هیچ چیز برای غمگین شدن ندارد
از سرپوش استخوانی خود خیره نگاه میکند
به این چیزها عادت کرده است.
و سیاهیهایش پرسروصدا دامنکشان میگذرند.